مقوس

لغت نامه دهخدا

مقوس. [ م ُ ق َوْ وَ ] ( ع ص ) چیزی که خمیده باشد مانند کمان. ( غیاث ) ( آنندراج ). کمانی. چون کمان. قوسی. کمان وار. خمیده. خمانیده. چنبری. بخم. منحنی. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
تیر ز شست سپهر پیر مقوس
هم بشود زود و در کمان بنماند.سعید طایی.جفت مقوس او چون جفت طاق ابرو
طاق مقرنس او چون خم طوق پیکر.خاقانی.اشکال هندسی چون مثلثات و مربعات و کثیرالاضلاع و مدور و مقوس و... ( سندبادنامه ص 65 ). اگر دعوی کنم که مقوس چتر فلک به چنین بزرگی سایه نیفکنده است... به بلاغات بیان و شهادات عیان مثبت شود. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 21 ). طاقها به قدر مد بصر برکشیدند که تدویر آن از مقوس فلک حکایت می کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 421 ).
چرخ مقوس هدف آه تست
چنبر دلوش رسن چاه تست.نظامی.- مقوس ابرو ؛ ابروی کمانی :
ملک از او شد دلبر زیبا و این فیروزه طاق
پیش این ایوان مقوس ابروی آن دلبر است.جامی.- || دارای ابروی کمانی.
- مقوس حواجب ؛ کمان ابروان. آن که ابروانی چون کمان دارد :
مرا گفت مهمان ناخوانده خواهی
قمرچهرگانی مقوس حواجب.برهانی.
مقوس. [ م ِق ْ وَ ] ( ع اِ ) کمان دان. ( زمخشری )( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). غلاف کمان. ( مهذب الاسماء ). || آن رسن که ببندند و اسبان مسابقت از آنجا رها کنند. ج ، مقاوس. ( مهذب الاسماء ). رسنی که بدان اسبان رهان را صف کشند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || میدان و جای اسب تاختن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). میدان اسب تاختن و جای اسب تاختن. ج ، مقاوس. ( ناظم الاطباء ). میدان. ( اقرب الموارد ). || نقطه ای که از آنجا اسبان آغاز دویدن کنند در سباق. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). جایی که اسبان از آنجا آغاز دویدن کنند. ( اقرب الموارد ).

فرهنگ معین

(مُ قَ وَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) خمیده ، قوس دار.

فرهنگ عمید

قوسی شکل، کمانی، خمیده.

فرهنگ فارسی

( اسم ) قوس سازنده منحنی کننده .
کمان دان غلاف کمان

ویکی واژه

خمیده، قوس دار.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال ای چینگ فال ای چینگ فال میلادی فال میلادی فال احساس فال احساس فال اعداد فال اعداد