لغت نامه دهخدا
معتصم. [م ُ ت َ ص َ ] ( ع اِ ) پناه جای. ( ناظم الاطباء ). || دست آویز. آنچه در او چنگ در زنند :
ای فتی فتوی غدرت ندهم
کافت غدر هلاک امم است...
خانه در کوی وفاگیر و بدان
که ترا حبل متین معتصم است.خاقانی.همچنین تا هفت بطن ای بوالکرم
می شمرتوزین حدیث معتصم.مولوی ( مثنوی چ خاور ص 205 ).
معتصم. [ م ُ ت َ ص ِ ] ( اِخ ) پسر سلطان زین العابدین بن شاه شجاع از آل مظفر بود که پس از مرگ تیمور چند روزی کروفری داشت. و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 صص 574 - 576 و تاریخ مغول تألیف عباس اقبال ص 441 شود.
معتصم. [ م ُ ت َ ص ِ ] ( اِخ ) معتصم باﷲ :
آنچه این مهتر دهد روزی به کهتر شاعری
معتصم هرگز به عمراندر نداد و مستعین.منوچهری.کجا شده ست چو هارون و بعد او مأمون
کجاست معتصم و معتضدکجاست دگر.ناصرخسرو.
معتصم. [ م ُ ت َ ص ِ ] ( اِخ ) ابن صمادح. رجوع به ابویحیی محمدبن معن بن محمدبن احمد صمادح و اعلام زرکلی ج 3 ص 990 و قاموس الاعلام ترکی شود.