مشتهر

لغت نامه دهخدا

مشتهر. [ م ُ ت َ هَِ ] ( ع ص ) شهرت دهنده. ( آنندراج ) ( غیاث ). آن که مشهور میکند و شهرت میدهد. || آن که اعلان می کند. ( ناظم الاطباء ).
مشتهر. [ م ُ ت َ هََ ] ( ع ص ) شهرت داده شده. ( غیاث ) ( آنندراج ). مشهورکرده شده. مشهور و معروف. ( ناظم الاطباء ). شهرت یافته :
پسران علی آنان که امامان حقند
به جلالت به جهان در، چو پدر مشتهرند.ناصرخسرو.بر حجت خراسان جز پند مشتهر نیست
وین شعر من مر او را جز پند زیب و فر نیست.ناصرخسرو.منصوربن سعیدبن احمد که در جهان
چون فضل نامور شد و چون جود مشتهر.مسعودسعد.آن که خلقش به حسن مشتهر است
وآن که ذاتش به لطف مذکور است.مسعودسعد.ترا طبیعت جود است و به ز جود بسی
که جود نام در آفاق مشتهر دارد.مسعودسعد.خاک شروان مگو که وان شر است
کان شرفوان به خیر مشتهر است.خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 68 ).سایران در آسمانهای دگر
غیر این هفت آسمان مشتهر.مولوی.- مشتهر کردن ؛ مشهور کردن. معروف کردن :
اندر جهان بدوستی خاندان حق
چون آفتاب کرد چنین مشتهر مرا.ناصرخسرو. || نامیده شده. || طلبیده شده. || اعلان شده. ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) محل شهرت :
ای گوهر بحر بقا، چون حق تو بس پنهان لقا
مخدوم شمس الدین را تبریزشهر و مشتهر.مولوی ( دیوان کبیر ج 2 ص 269 ).

فرهنگ معین

(مُ تَ هَ ) [ ع . ] (اِمف . ) مشهور، معروف .
(مُ تَ هِ ) [ ع . ] (اِفا. ) شهرت دهنده .

فرهنگ عمید

شهرت یافته، شهرت داده شده، مشهور، معروف.

فرهنگ فارسی

شهرت یافته، شهرت داده شده، مشهورومعروف
( اسم ) شهرت دهنده

ویکی واژه

مشهور، معروف.
شهرت دهنده.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم