مخلوع

لغت نامه دهخدا

مخلوع. [ م َ ] ( ع ص ) بیرون آورده شده و برآورده شده. ( غیاث ) ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || معزول کرده از عمل. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). خلعشده. ( ناظم الاطباء ). || والی از عمل بازشده. ( ناظم الاطباء ). || فرزند عاق شده. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || مفصل دررفته. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || ( اِخ ) گاه مورخین «مخلوع » گویند و مراد «امین » برادر مأمون است. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : یا امیرالمؤمنین این احمدبن ابی خالد است که در روزگار مخلوع ( امین )نامه ها را از مدینة السلام یعنی بغداد به ما میرساند. ( ترجمه فرج بعد الشدة چ کتابفروشی علمیه ص 295 ).

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) برکنده شده ، عزل شده ، خلع شده .

فرهنگ عمید

کسی که از مقام خود برکنار شده، برکنده شده.

فرهنگ فارسی

برکنده شده، کسی که ازمقام خودافتاده باشد
( اسم ) ۱- کنده شده جدا شده . ۲- از کاربرکنار شده . ۳- شاهی که از سلطنت معزول شده باشد جمع : مخلوعین .

ویکی واژه

برکنده شده، عزل شده، خلع شده.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تماس فال تماس فال کارت فال کارت فال مکعب فال مکعب فال احساس فال احساس