محنت‌

لغت نامه دهخدا

محنت. [ م ِ ن َ ] ( ع اِ ) بلا. آفت. ( ناظم الاطباء ). بلیه. مقابل منحت. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). گرفتاری. فتنه. ( منتهی الارب ). ج ، محن :
که را محنتی سخت خواهد رسید
به کمتر سخن محنت آید بدید.ابوشکور.ای شاه چه بود اینکه ترا پیش آمد
دشمنْت هم از پیرهن خویش آمد
از محنتها محنت تو بیش آمد
از ملک پدر بهر تو مندیش آمد.ناصر بغوی.چون خواجه در آن محنت افتاد، که بیاورده ام ، امیر محمود چاکران و دبیرانش را بخواست. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 414 ). دانست به اضطراب در محنت جز محنت نیفزاید. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 258 ).
مژگان تو خونم را چون آب همی ریزد
تو بر سرمن محنت چون خاک همی بیزی.خاقانی.ز خاقانی چه خواهد دیگر این دل
جز آن کو را به محنت ممتحن ساخت.خاقانی. || سختی. مشقت. بدبختی. نکبت. خواری. تعب. دشواری. درماندگی. مقابل راحت. مقابل دولت :
گاه آن است که از محنت و سختی برهند
جای آن است که امسال کنم من طربی.منوچهری.ز نادان گریزی به دانا شتابی
ز محنت رهانی به دولت رسانی.منوچهری.به حیلتها آب برکرد را گذاره کردم ، امیر را یافتم سوی مرو رفته ، با قومی آشنا بماندم و بسیار بلاها و محنتها بر روی ما رسید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 640 ). بونصر بستی... خواجه را خدمتها کرده بود و گرم عهدی نموده در محنتش. ( تاریخ بیهقی ). نامه توقیعی رفته است تا... احمدبن الحسن به بلخ آید... تا تمامی دست محنت از وی کوتاه آید. ( تاریخ بیهقی ). پسر علی... جوان بود اما بخرد... تا لاجرم نظر یافت و گشاده شد از بند محنت. ( تاریخ بیهقی ).
ز تو جویند از دولت معونت
گریزند از برِ تو روز محنت.ناصرخسرو.خسته از محنت و بلای حجاز
رسته از دوزخ و عذاب الیم.ناصرخسرو.ز تاریکی و محنت آن ندیدم
که بتوانند مردان جهان دید.مسعودسعد.تا تنم خاک محنتی نشود
به دگر محنتیش نسپارد.مسعودسعد.در اثنای این محنت تدبیری می اندیشید. ( کلیله و دمنه ). که اگر در هر باب ممارست خویش معتبر دارد همه عمر در محنت گذرد. ( کلیله و دمنه ). کمندی به جانب من روان شد و مقصود حلقوم من بود اما لطف باری تعالی دررسید و آن محنت از من بگردانید و دستار من وقایه جان من شد و عمامه در کمند بماند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 329 ). شدت آن محنت بدان رسید که مادر بچه خود می خورد..... همه را به هلاکت آوردند و ماده آن محنت منقطع نمی شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 327 ).

فرهنگ معین

(مِ نَ ) [ ع . محنة ] (اِ. ) رنج ، سختی ، زحمت . ج . محن .

فرهنگ عمید

بلا، سختی، رنج.

فرهنگ فارسی

بلا، آزار، اندوه، آزمایش، محن جمع
( اسم ) ۱ - آزمایش . ۲ - رنج : هر چه بلا و محنت است آنرا پوشیده دارد . جمع : محن . یا ایام ( دور. ) محنت . ( کلام ) . سالهایی است که مردم را بمسال. خلق قر آن امتحان میکردند . اگر قر آن را مخلوق میدانستند رها میساختند والا به تعذیب ایشان می پرداختند . مامون بسال ۲۱۸ ه . ق . فرمانی برای اسحاق بن ابراهیم نوشت که باید قاضیان و گواهان و محدثان را بقر آن آزمایش کند . هر کس قر آن را مخلوق داند رها سازد و هر که جز آن گوید بوی گزارش دهد تا رای خود را دربار. او بفرماید . گروهی از روی عقیدت یا بیم به مخلوق بودن قر آن گواهی دادند و گروهی که آنرا مخلوق ندانستند یا سکوت کردند گرفتار شکنجه ها شدند یا بقتل رسیدند و این امر تا ایام متوکل ادامه داشت .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم