محفور

لغت نامه دهخدا

محفور. [ م َ ] ( ع ص ) کاویده شده. کنده شده. ( منتهی الارب ). کاویده شده و خالی شده. ( ناظم الاطباء ).
محفور. [م َ ] ( اِخ ) شهری است بر کنار دریای روم ، در آنجا بساطها و فرش های گران قیمت بافند. ( تاج العروس ) ( ناظم الاطباء ). رجوع به ماده بعد و محفورة و محفوری شود.
محفور. [ م َ ] ( اِ ) محفوری. فرشی یا بساطی که در شهر محفور بافته شده است :
بساط غالی رومی فکنده ام دوسه جای
در آن زمان که به سویی فکنده ام محفور.فرخی.آن کل عفریت روی با همه زشتی
قالی بافد همی و ایضاً محفور.سوزنی.رجوع به محفوری شود.

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - حفر شده ، کنده شده . ۲ - کسی که دندان های وی خالی یا فرسوده شده .

فرهنگ عمید

۱. ویژگی فرش نقش برجسته.
۲. (اسم ) [قدیمی] = محفوری
۳. [قدیمی] کَنده شده.

فرهنگ فارسی

(اسم ) ۱ - حفر شده کنده . ۲ - کسی که دندانهای وی خالی یا فرسوده شده . ۳ - نوعی فرش : بساط غالی رومی فکنده ام دو سه جای در آن زمان که بسویی فکنده ام محفور . ( فرخی )
شهری بر کنار دریای روم

ویکی واژه

حفر شده، کنده شده.
کسی که دندان‌های وی خالی یا فرسوده شده.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال رابطه فال رابطه فال ای چینگ فال ای چینگ فال پی ام سی فال پی ام سی فال ارمنی فال ارمنی