متنعم. [ م ُ ت َ ن َع ْ ع ِ ] ( ع ص ) به ناز و نعمت گذران کننده. ( غیاث ) ( آنندراج ). فراخ و آسان زندگانی کننده. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). به ناز و نعمت گذران کننده و برخوردار از لذت و آسایش زندگانی. ( ناظم الاطباء ). به ناز و نعمت پرورش یافته. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :... تحسر همی خوردم ، که جوان بود و منعم و متنعم و کام انجامی تمام داشت. ( چهارمقاله عروضی ص 109 ). متنعم بود و سایه پرورده. ( گلستان ). || توانگر و دولتمند. ( ناظم الاطباء ). مالدار. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || نیک بخت. || نرم و نازک. || آن که حتی المقدور سعی و کوشش میکند و بکار می برد قوت و قدرت خود را. ( ناظم الاطباء ). || برهنه پای رونده. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ). ستیهنده به راندن ستور. ( آنندراج ). به تندی و تیزی راننده ستور. || سازوارو موافق. || پرسنده و پرسش کننده از هر کسی. || برهنه پای رونده. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به تنعم شود.
فرهنگ معین
(مُ تَ نَ عِّ ) [ ع . ] (اِفا. ) توانگر، کسی که در ناز و نعمت است .
فرهنگ عمید
کسی که در نازونعمت و برخوردار از لذت باشد، صاحب نعمت.
فرهنگ فارسی
صاحب نعمت، کسی که درنازونعمت وبرخوردارازلذت زندگی باشد ( اسم ) آنکه از نعمتهای حیات برخوردار است خداوند نعمت : ... تحسر همی خوردم که جوان بود . و منعم و متنعم و کام انجامی تمام داشت . جمع : متنعمین .