لفچ. [ ل َ ] ( اِ ) لب سطبر. لب درشت آویخته. لغتی است در لفج. به معنی لب حیوانات مخصوصاً شتر و گاو و خر استعمال میشود : فروهشته لفچ و برآورده کفچ به کردار قیر و شبه کفچ و لفچ.فردوسی.لفچهائی چو زنگیان سیاه همه قطران قبا و قیر کلاه.نظامی.فروهشته لفچ و برآورده کفچ همه لفچ کفچ و همه کفچ لفچ.شیوای طوسی.سر زنگیان را چو آرد به بند خورد همچو لفچ سر گوسفند.امیرخسرو.قلقال ؛ لفچ شتر.
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱- لب حیوانات ( شتر و غیره ) : نشستم بران بیسراک سماعی فروهشته در لب چو لفچ زبانی . ( منوچهری .د . ۲ ) ۱۱- لب ستبر و گنده : لفچهایی چو زنگیان سیاه همه قطران قبا و تیز کلاه . ( هفت پیکر در وصف دیوان . چا. ارمغان ۳ ) ۲۴۳- زن بد کاره فاحشه . ۴- گوشت بی استخوان لفچه . لب سطبر . لب درشت آویخته .