لغت نامه دهخدا
- حکم فیصل؛ حکم نافذ و روان.
- حکومت فیصل؛ حکومت نافذ و روان.
- طعنة فیصل؛ زخم که جدایی کند میان دو حریف. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
|| جداکننده حق و باطل. ( یادداشت مؤلف ). قاضی. ( اقرب الموارد ): جز به فیصل شمشیر به قطع نرسد. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
- به فیصل رسیدن؛ تمام شدن. پایان یافتن جدال و ستیزه: سلطان میان ایشان به وساطت برخاست و کار ایشان به فیصل رسید. ( ترجمه تاریخ یمینی ). چند بار رسول میان ایشان تردد کرد به فیصل نرسید. ( جهانگشای جوینی ).
- فیصل دادن؛ حل و فصل کردن امور. ( فرهنگ فارسی معین ).
- فیصل شدن؛ پایان یافتن. به فیصل رسیدن: شغلی در پیش داریم چنانکه پیداست زود فیصل خواهد شد. ( تاریخ بیهقی ).
- فیصل کردن؛ فیصل دادن. حل و فصل کردن: بازگردید و ساخته پگاه بیایید تا فردا کار خصم فیصل کرده آید. ( تاریخ بیهقی ).
- فیصل یافتن؛ مقابل فیصل کردن و فیصل دادن. فیصل شدن. پایان یافتن. به فیصل رسیدن. انجام شدن. رجوع به ترکیب های دیگر فیصل و ترکیب های فیصله شود.
فیصل. [ ف َ ص َ ] ( اِخ ) (... اول ) ( 1883 - 1923م. ) در مکه تولد یافت. وی پسر شریف حسین بود و در سال 1921 م. به سلطنت عراق رسید. ( از اعلام المنجد ).
فیصل. [ ف َ ص َ ] ( اِخ ) (... دوم ) فرزند غازی اول ( متولد 1935 م. ) بود و در سال 1953 م. پادشاه عراق شد. ( اعلام المنجد ). وی آخرین پادشاه عراق بود و در 14 تموز 1958 م. با قیام سرهنگ عبدالکریم قاسم به قتل رسید.