فوه

لغت نامه دهخدا

فوه. ( ع اِ ) دهان. ج. افواه ، افهاه. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || دندان. || دیگ افزار. || بوی افزار که از آن خوشبوی را نیکو سازند. || رنگ شکوفه و گونه آن. || صنف هر چیزی و گونه آن. ج ، افواه. جج ، افاویه. ( منتهی الارب ).
فوه. [ ف َ وَ / وِ ] ( اِ ) ورق طلا و نقره و مانند آن که در زیر نگین گذارند تا صفاو رنگ آن بیفزاید. ( فرهنگ فارسی معین ) :
یاقوت باده را فوه ای غیر شعله نیست
ساقی به پیش شمع نگه دار شیشه را.صائب.
فوه. [ ف َ وَه ْ ] ( ع اِمص ) فراخی دهن. || ( مص ) فراخ دهن شدن. ( منتهی الارب ). افوه گردیدن آدمی یا خیل. ( از اقرب الموارد ). || برآمدن دندان یا ثنیه علیا و دراز گردیدن آن. ( منتهی الارب ).
فوه. [ ف َوْه ْ ] ( ع مص ) سخن گفتن و دهان بسخن گشادن. ( اقرب الموارد ): مافهت بکلمة؛ ای مافتحت فمی بها. ( منتهی الارب ).

فرهنگ معین

(فَ وَ ) (اِ. ) ورق طلا و نقره و مانند آن که در زیر نگین گذارند تا به صفا و رنگ آن بیفزاید.

فرهنگ فارسی

( اسم ) روناس .
سخن گفتن و دهان به سخن گشادن

دانشنامه عمومی

فوه نام شهر و شهرستانی در استان کفر الشیخ مصر است.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۱۳(بار)

ویکی واژه

ورق طلا و نقره و مانند آن که در زیر نگین گذارند تا به صفا و رنگ آن بیفزاید.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال احساس فال احساس فال حافظ فال حافظ فال تک نیت فال تک نیت فال پی ام سی فال پی ام سی