فراوان

لغت نامه دهخدا

فراوان. [ ف َ] ( ص ، ق ) بسیار. وافر. کثیر. در زبان اوستایی فرونگ و در کردی فراون است. ( از حاشیه برهان چ معین ). به بسیاری. به فراوانی. ( یادداشت به خط مؤلف ). به حد وفور. به طور فراوانی. ( ناظم الاطباء ) :
می آزاده پدید آرد از بداصل
فراوان هنر است اندر این نبید.رودکی.اندر جهان کلوخ فراوان بود ولیک
روی تو آن کلوخ کز او کون کنند پاک.منجیک.زه ای کسایی ! احسنت ! گوی و چونین گوی
به سفلگان بر فریه کن و فراوان کن.کسایی.سر باره برتر ز ابر سیاه
بدو در فراوان سلیح و سپاه.فردوسی.فراوان پرستنده پیشش به پای
ز زربفت پوشیده مکی قبای.فردوسی.به دست وی اندر فراوان سپاه
تبه گردد از برگزینان شاه.فردوسی.پاداش همی یابد از شهنشاه
بر دوستی و خدمت فراوان.فرخی.خوب دارید و فراوان بستاییدش
هر زمان خدمت لختی بفزاییدش.منوچهری.دهقان به درآید و فراوان نگردشان
تیغی بکشد تیز و گلو بازبردشان.منوچهری.خواجه اسماعیل رنجهای بسیار کشید و فراوان گرم و سرد چشید. ( تاریخ بیهقی ). فراوان هدیه پیش سلطان آوردند. ( تاریخ بیهقی ).
من بر این مرکب فراوان تاختم
گرد عالم گه یمین و گه شمال.ناصرخسرو.از فلک تنگدل مشو مسعود
گر فراوان تو را بیازارد.مسعودسعد.مثل اندر عرب فراوان است
وز همه نیک تر یکی آن است.سنایی.مبرتهای فراوان واجب داشت. ( کلیله و دمنه ).
کعبه گنج است و سیاهان عرب ماران گنج
گرد گنج آنک صف ماران فراوان آمده.خاقانی.دلم قصر مشبک داشت همچون خان زنبوران
برون ساده در و بام و درون نعمت فراوانش.خاقانی.فخرالدوله علی بن بویه که متصرف جرجان بود لشکر فراوان داشت. ( ترجمه تاریخ یمینی ). به حسن تدبیر و لطف رعایت مالی فراوان حاصل کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
دو شه را در زفاف خسروانه
فراوان شرطها شد در میانه.نظامی.چون ز درد توست درمان دلم
دردی دردت فراوان میخورم.عطار.چه سالهای فراوان و عمرهای دراز

فرهنگ معین

(فَ ) (ص . ) بسیار، زیاد.

فرهنگ عمید

۱. بسیار، زیاد.
۲. [قدیمی] عمیق.

فرهنگ فارسی

بسیار، زیاد، فراوانی:بسیاری، کثرت
۱ - ( صفت ) بسیار کثیر : لشکریان فراوان مال فراوان ۲ - عمیق ژرف : دریای فراوان نشود تیره بسنگ عارف که برنجد تنک آبست هنوز . ۳ - بحد وفور بکثرت بسیار : خوب دارید و فروان بستاییدش هر زمان خدمت لختی بفزاییدش .

ویکی واژه

abbondante
بسیار، زیاد.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم