طعمه دادن

لغت نامه دهخدا

طعمه دادن. [ طُ م َ /م ِ دَ ] ( مص مرکب ) غذا دادن. قوت دادن :
از آتش طعمه خواهم داد دل را
چو دل خرسند شد گو خاک خور تن.خاقانی.ناگزیر است مرا طعمه موران دادن
گر نه موران به سر کان شدنم نگذارند.خاقانی.آسمان هر دم کشد و آنگه دهد
کشتگان را طعمه اجرام خویش.خاقانی.هجر توام که خون جگر طعمه می دهد
گر تو به خوان وصلش مهمان نمیکنی.خاقانی.

فرهنگ فارسی

غذا دادن . قوت دادن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم