لغت نامه دهخدا
صرف شد آن بدره هوا در هوا
مفلس و بدره ز کجا تا کجا.نظامی.سعدی اگر خون و مال صرف شود در وصال
آنت مقامی بزرگ وینت بهایی حقیر.سعدی.کنون که رغبت خیر است زورطاعت نیست
دریغ نقد جوانی که صرف شد بمحال.سعدی.دست رنج تو همان به که شود صرف بکام
دانی آخر که بناکام چه خواهد بودن.حافظ. || طی شدن. سپری شدن. گذشتن :
عمر گرانمایه در این صرف شد
تاچه خورم صیف و چه پوشم شتا.سعدی.حاصل عمر صرف شد در طلب وصال تو
با همه سعی اگر بخود ره ندهد چه حاصلم.سعدی.بگو تا به از زندگانی بدستت
چه افتاد تا صرف شد زندگانی.سعدی.بی حاصلی نگر که شماریم مغتنم
از عمرآنچه صرف خور و خواب میشود.صائب.