شارق

لغت نامه دهخدا

شارق. [ رِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از شرق و شروق. طالع. برآینده. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). روشن. تابان. ( غیاث ) : تا صبح صادق از افق باختر شارق گردد. ( سندبادنامه ص 183 ).
شارق. [ رِ ] ( ع اِ ) آفتاب. ( دهار ) ( غیاث ). آفتاب وقتی که برآید. ( منتهی الارب ). الشمس حین تشرق. و قولهم «لااکلمک ما ذرّ شارق »، ای ما طلع قرن الشمس. ( اقرب الموارد ). شَرقَة، شَرِقَة. ( اقرب الموارد ). مهر. خور. خورشید. شمس. ذُکاء. یوح. بوح. ( منتهی الارب ). بیضاء. شرق :
ذره نبود جز ز چیزی منجسم
ذره نبود شارق لاینقسم.مولوی ( مثنوی ).و رجوع به آفتاب شود. || گاهی بر کواکب دیگر جز از خورشید اطلاق میشود. ( از اقرب الموارد ). || جانب شرقی. ( منتهی الارب ).الشارق ، الجانب الشرقی من الجبل و غیره و هو غاربة:«اتیت شارق الجبل و غاربه »، ای شرقیة و غربیة. ( اقرب الموارد ). ج ، شُرق. ( اقرب الموارد ) ( آنندراج ).
شارق. [ رِ ] ( اِخ ) لقب قیس بن معدیکرب. ( منتهی الارب ).
شارق. [ رِ ] ( اِخ ) نام بتی در جاهلیت. ( منتهی الارب ). اسم صنم فی الجاهلیة. ( اقرب الموارد ).

فرهنگ معین

(رِ ) [ ع . ] ۱ - (اِفا. ) تابان ، درخشان . ۲ - (اِ. ) آفتاب .

فرهنگ عمید

۱. برآینده.
۲. تابنده، تابان و درخشان.
۳. (اسم ) خورشید هنگامی که برآید، آفتاب.

فرهنگ فارسی

بر آینده، تابنده، تابان ودرخشان، خورشید، آفتاب
( اسم ) ۱ - تابان تابنده درخشان . ۲ - ( اسم ) آفتاب .
نام بتی در جاهلیت

ویکی واژه

تابان، درخشان.
آفتاب.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تک نیت فال تک نیت فال انبیا فال انبیا فال شیخ بهایی فال شیخ بهایی فال ابجد فال ابجد