لغت نامه دهخدا
گرفتم که جایی رسیدی ز مال
که زرین کنی سندل و چاچله .عنصری.ترا جوانی و جلدی گلیم وسندل بود
کنونت سوخت گلیم و دریده شد سندل.ناصرخسرو.رجوع به سندلک شود. || نام درختی است بقدر درخت گردکان و شاخهای آن افتاده بر زمین و ثمر آن در خوشه مانند حبةالخضراء و برگ آن شبیه ببرگ گردو نرم و نازک و منبت آن اکثر بلاد هند وسواحل مرکن و فرنگ است سپید و زرد و سرخ می باشد و بهندی آنرا چندن گویند. صندل معرب آن است و مفرح و مقوی دل و رافع صداع است و مزاج آن سرد و خشک است و به عربی آنرا کوت گویند. ( آنندراج ) ( انجمن آرای ناصری ) : بسبب آنک عطر و حلیب از کافور و عود و سندل و مانند آن دخل بودی. ( از فارسنامه ابن البلخی ص 136 ). رجوع به صندل شود. || کشتی کوچک که آنرا در کنار دریا پر از آب شیرین و اسباب و مایحتاج کشتی کرده بکشتی بزرگ برند. ( از غیاث ) ( برهان ). کشتی کوچک که بار در آن ریخته بکشتی بزرگ رسانند. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). قایق که در کشتی گذارند و هنگام حاجت به آب افکنند. طرادة.
سندل. [ س َ دَ ] ( اِخ ) شهری به هند. صندل.