سفر کردن

لغت نامه دهخدا

سفر کردن. [ س َ ف َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) از مقر خود بمحل دیگر رفتن. مسافرت کردن. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ) :
نوروز ازاین وطن سفری کرد چون ملک
آری سفر کنند ملوک بزرگوار.منوچهری.گفتم او را بگوی چون رستی
زین سفر کردن به رنج و به بیم.ناصرخسرو.بشر حافی گفت : ای قرایان سفر کنید تا پاک شوید که آب یک جای ماند بگردد. ( کیمیای سعادت ).
نه گیتی پس از جنبش آرام یافت
نه سعدی سفر کرد تا کام یافت.سعدی.چو ماکیان بدر خانه چند بینی جور
چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار.سعدی.|| خالی کردن. ( برهان ). تمام کردن. ( برهان ).

ویکی واژه

سفر، مسافرت.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال اعداد فال اعداد فال ای چینگ فال ای چینگ فال شیخ بهایی فال شیخ بهایی فال انبیا فال انبیا