لغت نامه دهخدا
مرا دی عاشقی گفت ای سخنور
میان عاشق و معشوق بنگر.فرخی.سخنوران را صاحبقران تویی بجهان
بتو تمام شود مدت قران سخن.سوزنی.از این قصیده که گفتم سخنوران جهان
بحیرتند چو از منطق طیور غراب.خاقانی.من در سخن عزیز جهانم بشرق و غرب
کز شرق و غرب نام سخنور نکوتر است.خاقانی.تا نگویی سخنوران مردند
سر به آب سخن فروبردند.نظامی.شاها بسان ابن یمین از سخنوران
دُرّ مدایحت نکشد کس بمرسله.ابن یمین. || گوینده. متکلم. ناطق :
راست گفتی زمین سخنور گشت
زیر آن باد بیستون منظر.فرخی.کسی کز اصل دانای سخن نیست
چگونه کرد او ما را سخنور.ناصرخسرو.