سخنور

لغت نامه دهخدا

سخنور. [ س ُ خ َن ْ وَ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) شاعر. سخندان :
مرا دی عاشقی گفت ای سخنور
میان عاشق و معشوق بنگر.فرخی.سخنوران را صاحبقران تویی بجهان
بتو تمام شود مدت قران سخن.سوزنی.از این قصیده که گفتم سخنوران جهان
بحیرتند چو از منطق طیور غراب.خاقانی.من در سخن عزیز جهانم بشرق و غرب
کز شرق و غرب نام سخنور نکوتر است.خاقانی.تا نگویی سخنوران مردند
سر به آب سخن فروبردند.نظامی.شاها بسان ابن یمین از سخنوران
دُرّ مدایحت نکشد کس بمرسله.ابن یمین. || گوینده. متکلم. ناطق :
راست گفتی زمین سخنور گشت
زیر آن باد بیستون منظر.فرخی.کسی کز اصل دانای سخن نیست
چگونه کرد او ما را سخنور.ناصرخسرو.

فرهنگ معین

( ~ . وَ ) (ص مر. ) ۱ - ادیب . ۲ - شاعر.

فرهنگ عمید

۱. صاحب سخن، گوینده.
۲. [مجاز] شاعر، ادیب.

فرهنگ فارسی

صاحب سخن، گوینده، شاعر، ادیب، شاعری، گویندگی
( صفت ) ۱ - صاحب سخن ادیب بلیغ . ۲ - شاعر گوینده .

فرهنگ اسم ها

اسم: سخنور (پسر) (فارسی) (تلفظ: sokhanvar) (فارسی: سخنور) (انگلیسی: sokhanvar)
معنی: صاحب سخن، ادیب، سخن ران، ناطق، خطیب، ( به مجاز ) شاعر، نویسنده

ویکی واژه

ادیب.
شاعر.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم