ستوری

لغت نامه دهخدا

ستوری. [ س ُ ] ( حامص ) ستور بودن. حالت ستور :
سوی خردمند ز خر خرتر است
هر که مر او را بستوری رضاست.ناصرخسرو.از حال نباتی برسیدم بستوری
یک چند همی بودم چون مرغک بی پر.ناصرخسرو.
ستوری. [ س ُ ] ( ص نسبی ) منسوب بستور که جمع ستر باشد. ( الانساب سمعانی ).
ستوری. [ س ُ ] ( اِخ ) عبدالعزیزبن ستوری ابن محمد. از محدثان است. ( منتهی الارب ).
ستوری. [ س ُ ] ( اِخ ) علی سامری ستوری ابن فضل. از محدثان است. ( منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

علی سامری ستوری بن فضل از محدثان است .

ویکی واژه

ستاره
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم