لغت نامه دهخدا
من دل بتو دادم که به زنهار بداری
زنهار مخور بر دل زنهاری زنهار.فرخی.ز طبع تو همین آمد که کردی
که با زنهاریان زنهار خوردی.( ویس و رامین ).به زنهاریان رنج منمای هیچ
به هر کار در داد و خوبی بسیچ.اسدی.دگر سی هزار از گرفتاریان
جز از بندگانند و زنهاریان.اسدی.من گشته هزیمتی به یمگان در
بی هیچ گنه شده به زنهاری.ناصرخسرو.آزاد گردد آنگه ازین زندان
این گوهر منور زنهاری.ناصرخسرو.کس به زنهاری خویش اندر زنهار نخورد.ازرقی.زنهاری است و از تو بهتر
یک داور مهربان ندیدست.خاقانی.دلم زنهاریست آنجا در آن کوش
که بازآری دل زنهاری ای باد.خاقانی.پناهنده را سر نیارد به بند
ز زنهاریان دور دارد گزند.نظامی.رسیدند زنهاریان خیل خیل
که طوفان به دریا درآورد سیل.نظامی. || کافری که به زنهار و پناه مسلمانان در بلاد اسلام مقام سازد. ( غیاث ). ذمی. اهل ذمه. زینهاری. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). باج گزار و اهل ذمه. ( ناظم الاطباء ) :
کسی کارمغانی دهد طوق و تاج
چو زنهاریان چون فرستد خراج.نظامی.|| مطیع و فرمانبردار. ( ناظم الاطباء ). رجوع به زنهار و زینهار و ترکیبهای این دو کلمه شود.