لغت نامه دهخدا
چون نباشد بنای خانه درست
به گمانم به زیر رشت آیی.فرالاوی.کس از روز بد چون تواند گریخت
خصوصاً که بر سر فلک رشت ریخت.زجاجی. || گچ. ( ناظم الاطباء ) ( لغت محلی شوشتر ). در فرهنگ دساتیر به معنی گچ است که بنایان سنگ و آجر را به آن محکم نمایند، و به عربی شید گویند. ( انجمن آرا ). گچ را نیز گویند که بدان خانه سفید کنند. ( برهان ). || لجن و خاکروبه. ( لغت محلی شوشتر ) ( از برهان ). خاکروبه. ( ناظم الاطباء ). خاک و گرد. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( از شعوری ج 2 ورق 3 ). خاک را گویند. ( از جهانگیری ) :
چو برداشتم جام پنجاه وهشت
نگیرم بجز یاد تابوت و رشت.فردوسی.|| رنگ کرده. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ).
رشت. [ رِ ] ( مص مرخم ) رشتن و ریسیدن. ( ناظم الاطباء ) ( برهان ). || ( ن مف ) مخفف رشته که معمولاً در اول آن اسم یا کلمه ای بیاید: دست رشت و...
- پای رشت ؛ آنچه با پای رشته شده باشد. ( یادداشت مؤلف ).
- چرخ رشت ؛ که با چرخ رشته شده باشد. ( یادداشت مؤلف ).
- دست رشت ؛ که با دست رشته شده باشد. ( از یادداشت مؤلف ).
|| ( اِ ) وا. || طینت و طبیعت و سرشت. ( ناظم الاطباء ). سرشت و طینت. ( برهان ). سرشت. ( فرهنگ جهانگیری ) ( از شعوری ج 2 ورق 17 ) :
طبع نقاشش به کلک دودرشت
خانه مانی و آزر سوخته.( از فرهنگ جهانگیری ). || ( ص ) کهنه و فرسوده و از هم فروریخته. ( یادداشت مؤلف ) ( از شعوری ج 2 ص 17 ). چیزی که از هم فروریزد چون کوشکی یا جامه ٔکهن شده را گویند رشت شده است. ( لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص 48 ) :
حاکم آمد یکی بغیض و شبشت
ریشکی گنده و پلیدک و رشت.معروفی بلخی.روان راست نو حله ای از بهشت
که هرگز نه فرسوده گردد نه رشت.اسدی.