جهاندن

لغت نامه دهخدا

جهاندن. [ ج َ دَ ] ( مص ) جهانیدن. مصدر متعدی از جهیدن ، جستن. بجستن واداشتن. پرش دادن. به جست و خیز وادار کردن. ( فرهنگ فارسی معین ). سکیزاندن :
فرس بیرون جهاند از کل کونین
علم زد بر سریرقاب قوسین.نظامی.اسب در میدان رسوایی جهانم مردوار
بیش از این در خانه نتوان گوی و چوگان باختن.سعدی. || رویاندن. رویانیدن : و چون خشک شود[ درخت لیمو ] دیگرباره از بن بجهاند و باز به دو سه ساله بار آید. ( فلاحت نامه ). || جهاندن اسب ؛ مجازاً، اشتلم کردن. دعوی باطل داشتن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
همی برجهاند یلان سینه اسب
که تا من ز بهرام پور گشسب.
به نو در جهان شهریاری کنم
تن خویش رایادگاری کنم.فردوسی.

فرهنگ معین

(جَ دَ ) (مص م . ) خیزاندن ، تازاندن .

فرهنگ عمید

به جست وخیز، پرش، یا حرکت وادار کردن.

فرهنگ فارسی

پرش دادن، پراندن، جست وخیزوادارکردن
( مصدر ) جهاند خواهد جهاند بجهان جهاننده جهانده بجستن واداشتن پرش دادن به جست و خیز وادار کردن .

ویکی واژه

خیزاندن، تازاندن.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم