لغت نامه دهخدا
چو از آشتی شادی آید بچنگ
خردمند هرگز نکوشد بجنگ.ابوشکور.ز جنگ آشتی بی گمان بهتر است
نگه کن که گاوت بچرم اندر است.فردوسی.ترا آشتی بهتر آید ز جنگ
فراخی مکن بر دل خویش تنگ.فردوسی.کسی نیست بی آز و بی نام و ننگ
همان آشتی بهتر آید ز جنگ.فردوسی.بجنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ
بپرهیزد و سست گرددْش چنگ
وگر آشتی جوید و راستی
نبینی بدلْش اندرون کاستی
از او باژ بستان و کینه مجوی
نگه دار او را همی آبروی.فردوسی.چنین گفت لشکر که فرمان تراست
بدین آشتی رای و پیمان تراست
فرستاده را نغز پاسخ دهیم
بر این آشتی رای فرخ نهیم.فردوسی.نبد آشتی پیش از آوردشان
بدین روز گرز من آوردشان.فردوسی.گر ایدون که با شهریار جهان
همی آشتی جوئی اندر نهان
ترا اندرین مرز مهمان کنم
بچیزی که جوئی تو پیمان کنم.فردوسی.گر او جنگ را خواهد آراستن
هزیمت بود آشتی خواستن.فردوسی.سران یک بیک پاسخ آراستند
همه خوبی و آشتی خواستند.فردوسی.دگر آنکه جستی همه آشتی
بسی روز با پند بگذاشتی.فردوسی.چو آیم مرا با شما نیست رزم
بدل آشتی دارم و رای بزم.فردوسی.ترا جنگ با آشتی گر یکیست
خرد بی گمان نزد تو اندکیست.فردوسی.همه آشتی گردد این جنگ ما
بدین رزمگه کردن آهنگ ما.فردوسی.بدو گفت خاقان برو پیش اوی
سخن هرچه باید همه نرم گوی
اگر آشتی خواهد و دستگاه
چه بایدبر این دشت رنج سپاه ؟فردوسی.بدو گفت رستم که ای شهریار
مجوی آشتی در گه کارزار.فردوسی.از این آشتی جنگ بهر من است
همه نوش تو درد و زهر من است.فردوسی.بسی آشتی خواستم پیش جنگ
نکرد آشتی چون نبودش درنگ.فردوسی.بپرسید از آن پس که با ساوه شاه