لغت نامه دهخدا
چون آب بگونه هر آوند شوی.ابوحنیفه اسکافی ( از فرهنگ اسدی ).مبادا ساغرش یک لحظه از خون رزان خالی
فلک راتا رود خون شفق زین نیلی آوندش.عمید لوبکی.که بنیت آدمی چون آوندی ضعیف است. ( کلیله و دمنه ).
شودهر سفالی که آوند می
بر ما بود بهتر از تاج کی.؟ ( از فرهنگها ).- آوند شراب ؛ قحف. بط.صراحی. صراحیه. بلبله. باطیه. ناجو. قرابه.
|| تخت و مسند. || شطرنج. || اول و نخست. و باین معنی بکسر ثالث هم گفته اند. ( برهان ). || صولجان.
آوند. [ وَ ] ( اِ ) وعاء، که بفرانسه وِسو گویند. ( فرهنگستان ).
آوند. [ وَ ] ( اِ ) دلیل. بیّنه. ( برهان ). حجت :
چنین گفت با پهلوان زال زر
گر آوند خواهی به تیغم نگر.فردوسی. || آونگ :
بر بستر غم خفت عدوی تو چنان زار
کش تن شود از تار قزا کند شکسته
وز دار عنان گشت حسود تو نگونسار
چون خوشه انگور بر آوند شکسته.سوزنی.
آوند. [ وَ ] ( پسوند ) َاوند. وَند. مند. اومند. دارا. صاحب. مالک. و شاید وند در زین آوند و ستاوند و ستناوند از این قبیل باشد، و در کلمات خداوند و پساوند و پژاوند و زرآوند، و نیز بعض اسماء امکنه مثل نهاوند و دماوند و فراوند و الوند معنی آن بر نگارنده مجهول است.
اوند. [ اَ وَ ] ( اِ ) ظرف و آوند. ( ناظم الاطباء ). ظرف و اناء. ( برهان ) ( آنندراج ). رجوع به آوند شود.
اوند. [ اَ وِ ] ( اِ ) فریب و خدعه و مکر. ( ناظم الاطباء ). خدعه و فریب. ( برهان ) ( آنندراج ).