لغت نامه دهخدا
ببازار شد مشک و آلت ببرد
گروکان به پرمایه مردی سپرد.فردوسی.هیونی جدا زآلت بزم و خوان
ز زرّینه هم برد با خود جوان.فردوسی.بفرمود شاه دلاور بدوی
که رو آلت بزم شاهی بجوی.فردوسی.گر ایدون که دهقان بدی تنگدست
سوی نیستی گشته کارش ز هست
بدادی ز گنج آلت و چارپای
نماندی که پایش برفتی ز جای.فردوسی.دوسیصد هیون کرد در زیر بار
همه زآلت بزم وز کارزار.فردوسی.خواجه بزرگ گفته بود که از وی وجیه تر مردی و پیری نیست و آلت و عُدّت و مردم و غلامان دارد. ( تاریخ بیهقی ). طاهر تجملی و آلتی سخت تمام داشت. ( تاریخ بیهقی ). رمادی... خویشتن را برابر ابوالحسن سیمجور داشتی بحشمت و آلت و عُدّت. ( تاریخ بیهقی ). او را فروگرفتند و ستوران و سلاح و تجمل و آلت... غارت کردند. ( تاریخ بیهقی ).
کز همه حالتی مرا نظمی است
وز همه آلتی مرا جانیست.مسعودسعد.هر کو بغذی مغز شتر خورده نباشد
آلت ز پی شیشه زدودن تَبَر آرد.اثیر اخسیکتی.نفس اژدرها است او کی مرده است
از غم بی آلتی افسرده است.مولوی.چوب حق و پشت وپهلو آن ِ او
من غلام و آلت فرمان ِ او.مولوی.نسبتی باید مرا یا حیلتی
هیچ پیشه راست شد بی آلتی ؟مولوی.آلت زرگر به دست کفشگر
همچو دانه کشت کرده ریگ در
وآلت اسکاف پیش برزگر
پیش سگ که استخوان در پیش خر.مولوی. || عضو :
بدین آلت و رای و جان و روان
ستود آفریننده را کی توان ؟فردوسی.دل و مغز مردم دو شاه تنند
دگر آلت تن سپاه تنند.فردوسی.تنت آینه ساز و هر دو جهان
ببین اندر او آشکار و نهان
هر آلت که باید بداد است نیز
بهانه بیزدان نمانده ست چیز.اسدی. || زین و برگ. یراق اسب :
بیاورد پس جامه پهلوی
یکی اسب با آلت خسروی.فردوسی. || مجازاً، مایه. وسیلت. سبب :