لغت نامه دهخدا
سبک پیرزن سوی خانه دوید
برهنه بر اندام او درمخید.بوشکور.اندام دشمنان تو از تیر ناوکی
مانند سوک خوشه جو باد آژده.شاکر بخاری ( از فرهنگ اسدی نخجوانی ).برافتاد لرزه برا ندام اوی
چو دیدش همه کار با کام اوی.فردوسی.که در چرم خر نازک اندام تو
همی بگسلد خواب و آرام تو.فردوسی.ببالا دراز وبه اندام خشک
بگرد سرش جعد مویی چو مشک.فردوسی.همی گفت چندی زآرام اوی
ز بالا وپهنا و اندام اوی.فردوسی.همچون رطب اندام و چو روغنش سرین
همچون شبه زلفگان و چون دنبه الست.عسجدی ( از لغت نامه اسدی ص 47 ).دانی که جز اینجای هست جایش
روحی که مجرد شده است از اندام.ناصرخسرو.بزمین عراق دوا نزده قلم است هریکی را قد واندام و تراشی دیگر و هریکی را به بزرگی از خطاطان بازخوانند. ( نوروزنامه چ اوستا ص 94 ).
شکرش در دهان نهدو آنگه
ببرد پاره ای ز اندامش.خاقانی.قد چو قدح خم دهید پس همه درخم جهید
پیش که بیرون جهد آتش از اندام صبح.خاقانی.ز پری شکم اندام مار بگشاید.ظهیر.به آب اندام را تأدیب کردند
نیایشخانه را ترتیب کردند.نظامی.بی تو نشاطیش در اندام نی
در ارمش یک نفس آرام نی.نظامی.درآمد کار اندامش بسستی
ببیماری کشید از تندرستی.نظامی.ز رنج راه بود اندام خسته
غبار از پای تا سر بر نشسته.نظامی.بشکافته است پوست بر اندام من چو نار
از بسکه من بدانه لعلش بیاکنم.کمال.