لغت نامه دهخدا
اراده. [ اِ دَ ] ( ع مص، اِمص ) اِرادة. اِرادت. خواستن. ( تاج المصادر بیهقی ). خواست. خواسته. خواهش. میل. قصد. آهنگ. کام. دَهر. ( منتهی الارب ): و واقف گردان او را بدرستی اختیار کردنت در آنچه جسته ای آنرا و صواب بودن بآنچه اراده کرده ای. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314 ).
نه بی ارادت او بر زمین ببارد ابر
نه بی مشیت او بر هوا بجنبد باد.مسعودسعد.ای داور زَمانه، ملوک زمانه را
جز بر ارادت تو مسیر و مدار نیست.مسعودسعد.ارادت من متضمن این رأی نیست. ( کلیله و دمنه ). زاهدی مهمان پادشاهی بود چون بخوان بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون بنماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او. ( گلستان ).
گردن او عاشق ارادت دست است
پهلوی او فتنه ارادت ران است.
( ظاهراًدر صفت اسب ).
- اراده کردن؛ قصد کردن. آهنگ کردن. مقصود داشتن.
|| خواست خدا. مشیت. قضا. قدر. تقدیر. قال الرضا ( ع مص ): الابداع والارادة والمشیة اسماء ثلثة و معناها واحد: یقدر الاشیاء بحکمته و یدبر اختلافها بارادته. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 299 ). صفتی که حالت مخصوص را در آدمی ایجاد میکند که از او فعل مخصوصی صادر میشود و در حقیقت اراده تعلق میگیرد بچیز معدوم که آنرا بوجود و حصول بیاورد چنانکه در آیه شریفه: انما امره اذا اراد شیئاً ان یقول له کن فیکون ( قرآن 82/36 ). میلی است که از پس اعتقاد بر سود و نفع پیدا میشود. و اراده عبارت از مطالبه قلب است غذای روح را از طیب نفس. اراده قانع کردن نفس است از مرادات خود و رو نمودن است براوامر خدا و راضی شدن بر آن و گفته اند: اراده اخگری است از آتش دوستی در قلب که اقتضا میکند اجابت کردن دواعی نفس را. ( تعریفات جرجانی ).