لغت نامه دهخدا
ابرام. [ اَ ] ( اِخ ) ( به معنی پدر عالی ) برحسب روایات یهود نام اوّلی حضرت ابراهیم بوده و سپس به ابراهام موسوم شد یعنی پدر جماعت بسیار.
ابرام. [ اَ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ بَرَم. کمزنان. آنان که از بخل قمار نکنند.
ابرام. [ اِ ] ( ع مص ) سخت بتافتن. ( زوزنی ). رَسن دوتا تافتن. جامه به ریسمان دوتا بافتن. || استوار کردن. کار محکم کردن. || بستوه آوردن. سُته کردن. تنگ آوردن. بجان آوردن. || گران کردن. || سختی. || ملول کردن. گرانی کردن. دردسر دادن :
ای بتو دل گشته خرم قوی
سخت قوی پشتی دارم بتو
تا بضرورت نرسد کار من
واﷲ کابرام نیارم بتو.مسعودسعد. || شکوفه برآوردن. || مقابل نقض.
- ابرام کردن حکمی ؛ مقابل نقض کردن آن.
- محکمه نقض و ابرام ؛ محکمه تمیز.
و در فارسی با آوردن و کردن صرف شود.