لغت نامه دهخدا
بدار. [ ب ِ ] ( ع مص ) پیشی گرفتن و شتافتن. ( ترجمان القرآن جرجانی ). تبادر. مبادرت. پیشدستی کردن. ( یادداشت مؤلف ): و لاتأکلوها اسرافاً و بِداراً ان یکبروا. ( قرآن 6/4 )؛ و آنرامخورید بگزاف شتافتن و پیشی کردن بر بلوغ و بر بزرگ شدن ایشان. ( کشف الاسرار میبدی ج 2 ص 420 ). و از سبب غز و استیلاء مؤیدایبه که از غلمان دار سنجری بفروسیت و بدار از دیگر غلمان مستثنی و ممتاز بود. ( جهانگشای جوینی ). خواست تا به رأی سلطان صادرات زلات خود پوشیده کند و از تکلیف بدار او بحضرت او معاف دارند. ( جهانگشای جوینی ). و رجوع به مبادره و مبادرت شود.
بدار. [ب َ رِ ] ( ع اِ فعل ) مبنیاً علی الفتح. بشتاب. ( ناظم الاطباء ). در استعجال گویند: اَلوَحی ̍ [ اَ وَ حا ].الوحی و الوحاک ؛ ای البدار، البدار. ( از المنجد ).