لغت نامه دهخدا
تو گفتی همی آسمان بترکد
ز خورشید خون بر هوا برچکد.فردوسی.بس شگفتی نیست گرچون آبگینه بترکد
هر دلی کز شاه ایران اندر آن بغض است و کین.فرخی.بترکد جسم پلنگ و بفسردخون نهنگ
بشکند چنگ هزبر و بگسلد بال عقاب.عبدالواسع جبلی. || شکافتن شکم و مانند آن از پری و انباشتگی. بترکی [ ب ِ ت ت َ رَ ] نفرین است آنرا که بسیار خورد. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
- ترکیدن دل ؛ کفتن دل. تپیدن شدید دل از ترس یا غصه و رنج.
- ترکیدنی ؛ که قابل ترک برداشتن باشد
- ترکیده ؛ شقاق برداشته ، ترک خورده ، شکافته ، کفته. کفیده چون لب و کاسه و آینه و جز اینها.
- || ترکیده را ترغیده نیز گویند و مخفف آن ترغده آمده... بمعنی درد کردن عضوی است. اصل آن ترغیدن استخوان اعضاء بوده اکنون درد را ترغده گویند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). و رجوع به ترغده شود.
|| آهریمنی زائیدن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). || قضاء حاجت. ( یادداشت ایضاً ). قضاء حاجت کسی را، دشنام گونه بیان کردن.