ریشه‌کن

لغت نامه دهخدا

ریشه کن. [ ش َ / ش ِک َ ] ( ن مف مرکب ) مستأصل و بیخ برکنده. ( آنندراج ).
- ریشه کن ساختن ؛ از بیخ و بن برکندن.ریشه کن کردن :
گر چنین آهنگ خواهد شد سرود قمریان
سروها را ریشه کن می سازد از بستان ما.صائب ( از آنندراج ).- ریشه کن شدن ؛ از بیخ و بن برکنده شدن.
- ریشه کن کردن ؛ از بیخ و بن برکندن.ایعاء. استیصال. از بن برانداختن. ( از یادداشت مؤلف ).

فرهنگ عمید

۱. آن که یا آنچه چیزی را از بیخ می کند و نابود می کند.
۲. (صفت مفعولی ) چیزی که از بیخ کنده شده، درختی که از ریشه کنده شده باشد.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - درختی رااز ریشه کندن استیصال . ۲ - نابودی .
مستاصل و بیخ بر کنده . ریشه کن ساختن .

فرهنگستان زبان و ادب

{grubber} [کشاورزی-زراعت و اصلاح نباتات] دستگاهی مکانیکی شبیه گاوآهن که گیاهان را با ریشه از خاک بیرون می آورد

ویکی واژه

دستگاهی مکانیکی شبیه گاوآهن که گیاهان را با ریشه از خاک بیرون می‌آورد.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم