خوراندن

لغت نامه دهخدا

خوراندن.[ خوَ / خ ُ دَ ] ( مص ) خورانیدن. خوردن و آشامیدن فرمودن و کنانیدن. ( ناظم الاطباء ). اِطعام. ( یادداشت بخط مؤلف ). به خوردن داشتن. || چیزی بکسی رسانیدن. کسی را متمتع کردن. بکسی رساندن ، چون : فلانی زیردستانش را خوب می خوراند. رجوع به خورانیدن شود.

فرهنگ معین

(خُ دَ ) (مص م . ) نک خورانیدن .

فرهنگ عمید

روادار کردن کسی به خوردن چیزی، چیزی را به خورد کسی دادن.

فرهنگ فارسی

بخوردن واداشتن غذا دادن .

ویکی واژه

مصدر انگیزی خوردن؛ کسی را به خوردن چیزی انگیزاندن (تحریک کردن): خوراندن بعضی کودک‌ها کار دشواری است.
فرایند باعث خورشتن (خورده‌شدن) چیزی توسط کسی شدن: خوراندن غذا به بعضی کودکان کار دشواری است.
فعل انگیزی خوردن؛ کسی را به خوردن چیزی انگیزاندن (تحریک کردن): کودک هه را کلی غذا خوراندم.
محرک/انگیزنده خورشتن (خورده‌شدن) چیزی شدن: بستنی هه را به کودک هه خوراندم.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال کارت فال کارت فال زندگی فال زندگی فال انگلیسی فال انگلیسی فال آرزو فال آرزو