بیواره

لغت نامه دهخدا

بیواره. [ بی رَ / رِ ] ( ص ) غریب.( رشیدی ) ( جهانگیری ). بی کس و غریب و تنها. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). غریب و تنها. ( اوبهی ). بی کس وغریب و اجنبی و بیگانه. ( ناظم الاطباء ) :
بدو گفت کز خانه آواره ام
از ایران یکی مرد بیواره ام.اسدی.بپرسید کاین مرد بیواره کیست
که گستاخیش سخت یکبارگیست.اسدی.طالبی سرگشته ای آواره ای
بینوائی بیدلی بیواره ای.شاه داعی.|| بی قدر و مرتبه و بی اعتبار. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). بی قدر و بی اعتبار. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). || بیچاره. ( اوبهی ). درمانده و عاجز. ( ناظم الاطباء ).
بیواره. [ بی رَ / رِ ] ( اِ ) چوبی که بدان گلوله خمیر نان را تنک سازند. ( برهان ). وردنه و چوبی که بدان خمیر را تنک سازند. ( ناظم الاطباء ). || قبول و اجابت. ( انجمن آرا ). شاید مصحف بیواز باشد بمعنی رد جواب. پتواز. پتواژ = پتواچک. رجوع به مترادفات کلمه شود.

فرهنگ معین

(رِ ) (ص . )۱ - بی کس ، غریب . ۲ - بی قدر، بی اعتبار.

فرهنگ عمید

۱. غریب: بدو گفت کز خانه آواره ام / ز ایران یکی مرد بیواره ام (اسدی: ۲۱۰ ).
۲. بی کس، تنها.
۳. بیچاره، درمانده.
۴. بیگانه، ناشناس.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - بیکس غریب . ۲ - بیقدر بی اعتبار .
چوبیکه بدان گلول. خمیر نانرا تنک سازند ٠ وردنه و چوبیکه بدان خمیر را تنک سازند ٠

ویکی واژه

بی کس، غریب.
بی قدر، بی اعتبار.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال شمع فال شمع فال ماهجونگ فال ماهجونگ فال عشق فال عشق فال نوستراداموس فال نوستراداموس