بنساله

لغت نامه دهخدا

بنساله. [ ب ُ ل َ / ل ِ ] ( ص مرکب ) سالخورده و کهن. ( برهان ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ) :
نگشته زین پرند سبز شاخ بید بنساله
چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر ژاله.رودکی ( از آنندراج ).

فرهنگ معین

(بُ لِ ) (ص مر. ) کهن ، سالخورده .

فرهنگ عمید

کهن، سالخورده.

فرهنگ فارسی

کهن، سال خورده
( صفت ) کهن سالخورده .

ویکی واژه

کهن، سالخورده.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
جنگ اول، به از صلح آخر
جنگ اول، به از صلح آخر
گویا
گویا
اورگیم
اورگیم
محسن لرستانی
محسن لرستانی