توفاق

لغت نامه دهخدا

توفاق. [ ت َ ] ( ع مص ) به خدمت کسی رفتن برآوردن کاری را: اتیتک لتوفاق الامر؛ ای لتوفقه. ( منتهی الارب ). به خدمت تو آمدم برای برآوردن این کار. ( ناظم الاطباء ). || توفاق الهلال؛ برآمدن ماه: لقیته لتوفاق الهلال؛ یعنی ملاقات کردم او را هنگام برآمدن هلال. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

بخدمت کسی رفتن بر آوردن کاری را