بیلفختن

لغت نامه دهخدا

بیلفختن. [ ی َ ف َ ت َ ] ( مص ) الفختن. ( یادداشت مؤلف ). الفغدن. الفنجیدن. فراهم آوردن. جمع کردن. اندوختن. گرد کردن. ( ناظم الاطباء ):
با خردومند بی وفا بود این بخت
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت
بخور و بده که پر پشیمان نبود
هر که بخورد و بداد از آنک بیلفخت.
رودکی ( از فرهنگ اسدی چ پاول هورن ).
رجوع به الفختن شود.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تاروت فال تاروت فال کارت فال کارت فال نوستراداموس فال نوستراداموس فال تاروت فال تاروت