از دام بلا جان اسیری شود آزاد زان زلف معنبر چو گره باز گشاید
ز بس شمع معنبر روی در روی معیّن گشته آن شب موی در موی
زین همه نقش خطا بر ورق دهر زده به معنبر رقم دوست توان یافت خلاص
حلقه فتراک میگردد به قصد خون ما دست اگر در حلقه زلف معنبر میزنیم
سنبل زلف سیادت مینهد بر روی گل خود که دیده در جهان زلف معنبر آفتاب
این باد معنبر ز کجا می آید کز نکهت او دم صبا می آید