مینائی سپهر ز خمخانة عقول آورده کم به نشئة طبعت دگر شراب
عشق بزمیست که هر لحظه در آن صد ساغر پر شود از می و خالی نشود مینائی
تا توانی مزن اینحقۀ مینائی را جز ولای شه دین مهر تولای دگر
گر موسی سینائی ور عیسی مینائی از جام تمنائی دامن همه تر دارد
نه پر ز خون جگرم از سپهر مینائی است هلاک جانم ازین بیوفای هر جائی است