دیو کلوخ
فرهنگ فارسی
جمله سازی با دیو کلوخ
ولیک ملک مقرر نصیبه خردست که امن و خوف نداند کلوخ و سنگ و جماد
ای پندگوی، شیفته را چون نماند سنگ خلقی رها کنش که کلوخ جفا زند
چو سبزه سبز شود چون کلوخ در صحرا از آب لطف تو چون خاک اگر شود تر سنگ
بکشم ز چشم دیده ز برای آنکه جان را چه کند چنین کلوخی به گذر گه خیالت
کلوخ و سنگ چه داند بهار را چه اثر بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد
هر که با این قوم باشد راهبست که کلوخ و سنگ او را صاحبست