با آنکه عمرم در چمن، در پای گلبن صرف شد هرگز ندیدم تا منم، گل در کنار خویشتن
صبح دمی که گرد رخ زلف شکسته خم زنی چون سر زلف خویشتن کار مرا بهم زنی
قبای نه فلک بر پیکرم چون غنچه تنگ آمد ز بس بر خویشتن از شوق مداحیش بالیدم
ای بت صاحب دلان مشاهده بنمای تا تو ببینیم و خویشتن نپرستیم
من که هستم زنده دور از دلربای خویشتن گر برفتم میکشد بازم به جای خویشتن