تردماغ کردن

لغت نامه دهخدا

تردماغ کردن. [ ت َ دَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) پرنشاط و سرخوش کردن کسی را. خرم و خوشدل ساختن کسی را:
بیا که گر نکنم تردماغت از جامی
کنم ضیافت خشکی به آب حمامی.مسیح کاشی.و رجوع به تردماغ شود.

فرهنگ فارسی

پر نشاط و سرخوش کردن کسی را خرم و خوشدل ساختن کسی را.

جمله سازی با تردماغ کردن

دماغم باج ذوق از نشئة سرشار می‌گیرد گلم از تردماغی بر سر دستار می‌گیرد
تردماغ چمن حسرت شمشیر توام زخم بالیده چو گل ساغر صهبای من است
موج گوهر در قناعتگاه قسمت خشک نیست تردماغ شرم استعداد باید زیستن
به نام خشک مزن جام تردماغی ناز ز آبگینه هم آخر برآمده‌ست حباب