دماغم باج ذوق از نشئة سرشار میگیرد گلم از تردماغی بر سر دستار میگیرد
تردماغ چمن حسرت شمشیر توام زخم بالیده چو گل ساغر صهبای من است
موج گوهر در قناعتگاه قسمت خشک نیست تردماغ شرم استعداد باید زیستن
به نام خشک مزن جام تردماغی ناز ز آبگینه هم آخر برآمدهست حباب