یکپاره

لغت نامه دهخدا

یکپاره. [ ی َ / ی ِ رَ / رِ ] ( ص مرکب ) یک پارچه. یک لخت. ( یادداشت مؤلف ): کمان وی بدان روزگار چوبین بود بی استخوان، یکپاره، چون درونه حلاجان. ( نوروزنامه ).

فرهنگ فارسی

یک پارچه یک لخت

جمله سازی با یکپاره

پدید آمد قوی یکپاره یاقوت که در وی خیره شد آن مردِ مبهوت
به تو پال و پیلان و هندو گروه نهاد از کمین سر چو یکپاره کوه
به یکپاره پیه بنهاده نور که چشم تو بیند ز نزدیک ودور
مرا با خویشتن چیزی که زیباست ز مال این جهان یکپاره دیباست
چو کوش آن سر برج و باره بدید همان باره از سنگ یکپاره دید
به یکپاره نان آن کند دیده زن به یک استخوان این خورد خون مادر