ذریح

لغت نامه دهخدا

ذریح. [ ذِرْ ر ] ( ع اِ ) ذروح. رجوع به ذراح و ذروح و ذراریح شود.
ذریح. [ ذُ رَ ] ( اِخ ) حمیری. محدث است. || نام پسر محمدبن مناذر شاعر. ( معجم الادباء، چ مارگلیوث ص 107 س 12 و بعد آن ).
ذریح. [ ذَ ] ( اِخ ) پدر قبیله ای است از عرب.
ذریح. [ ذَ ] ( ع اِ ) پشته ها. هضاب. مفرد آن ذریحه است.
ذریح. [ ذَ ] ( اِخ ) نام گشنی یعنی فحلی معروف است از شتران که اشتران نژاده را بوی نسبت کنند.
ذریح. [ ] رجوع به معجم الادباء یاقوت ج 7 ص 107 س 12 - 14 شود.
ذریح. [ ذِرْ ری ] ( اِخ ) نام بتی بود به نجیر از ناحیه یمن، نزدیک حضرموت. ( معجم البلدان ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - داروی خشک سوده یا کوفته پراکندنی پاشیدنی در چشم و جراحات ذریره جمع ذرورات. ۲ - نوعی بوی خوش عطر ذریره جمع اذره.
نام گشنی یعنی فحلی معروف است از شتران که اشتران نژاده را بوی نسبت کنند.

جمله سازی با ذریح

از جعفر صادق منقول است جابر بر این باور بوده که اگر نادانان احادیثش را بشنوند به او کنایه خواهند زد به همین جهت جعفر صادق، ذریح را از بردن نام جابر منع کرده بود. همچنین به نقل از زراره، جعفر صادق گفته است: «جابر را تنها یک مرتبه نزد پدرم دیده‌ام و او هیچ‌وقت حضور من نیامده است.» برخی اخبار هم حاکی از دیوانگی، غلو و غیرموثق بودن جابر هستند.