لغت نامه دهخدا
پوست بیرون کردن. [ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) پوست انداختن. || تسلیخ. پوست بردن. پوست کندن:
دشمنانت را فلک دم داد و بیرون کرد پوست
این کند ناچار قصابی که بز را بردمید.امیرخسرو.
پوست بیرون کردن. [ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) پوست انداختن. || تسلیخ. پوست بردن. پوست کندن:
دشمنانت را فلک دم داد و بیرون کرد پوست
این کند ناچار قصابی که بز را بردمید.امیرخسرو.
💡 گه جستن عجب زین رشک گلگون نیاید گر چو مار از پوست بیرون
💡 با تو گویم در رهش چون آمدی همچو مار از پوست بیرون آمدی
💡 برو از پوست بیرون آی کاین کار نه کار توست کار مغز جان است
💡 جذبه ای با ناله عشاق می باشد که گل می دود از پوست بیرون در هوای بلبلان
💡 در ادای درد دل چندان که امشب پیش یار همچو اشک از پوست بیرون آمدم باور نداشت