هزار اواز

لغت نامه دهخدا

( هزارآواز ) هزارآواز. [ هََ / هَِ ] ( اِ مرکب ) هزارآوا. ( برهان ). بلبل. عندلیب. هزار. هزاران. هزاردستان:
هزارآواز چون دانا همه نیکو و خوش گوید
ولیکن زاغ همچون مرد جاهل ژاژها خاید.ناصرخسرو.رجوع به هزارآوا و هزاردستان شود.

فرهنگ فارسی

( هزار آواز ) هزار آوا بلبل عندلیب

جمله سازی با هزار اواز

تا چو قمری طوق انعام تو دارد چاکرت همچو بلبل بر گل مدحت هزار آواز کرد
هزار آواز چون دانا همه نیکو و خوش گوید ولیکن زاغ همچون مرد جاهل ژاژ می‌خاید
گشت یک حرف صد هزار کتاب داد یکصوت صد هزار آواز
زان روز که دل پردهٔ این راز شناخت از پردهٔ دل هزار آواز شناخت
ابر چون می خورد هر یک مست گشت و ناز کرد چون هزار آواز قصد نغمت و پرواز کرد