نفیر زن

لغت نامه دهخدا

نفیرزن. [ ن َ زَ ] ( نف مرکب ) نفیرچی. ( ناظم الاطباء ). رجوع به نفیرچی شود.

فرهنگ فارسی

نفیر چی.

جمله سازی با نفیر زن

رسید ناله سعدی به هر که در آفاق هم آتشی زده‌ای تا نفیر می‌آید
کس را وقوف نیست بجز نی ز همدمان کز دست هجر کیست نفیر و فغان من
جو بنگریم همه ساله عالمی باشند ز چشم او به نفیر و زدست او به بلا
نفیر بلبلان نگذاشت خوردن چشم نرگس را شبی گر خواب اندر دیده آن ناتوان آمد
از غریو کوس و بانگ نای و غوغای نفیر رستخیز اندر خم طاق معلا افکنند
حیرانیم خموش کند ورنه پیش تو چندان کشم نفیر که حیران من شوی