زبان اور

زبان‌آور عبارتی است مرکب که در فرهنگ نظام به شخص نطاق و خوب حرف‌زننده اطلاق شده است. این واژه بر توانایی فرد در سخنوری و بیان شیوا و گیرا تأکید دارد. در واقع، کسی که زبان‌آور است، قادر است افکار و احساسات خود را با کلامی رسا و دلنشین به مخاطب منتقل کند و از قدرت بیان خود برای تأثیرگذاری بهره برد.

همانطور که در ناظم‌الاطباء نیز ذکر شده، زبان‌آور به معنای فصیح و بلیغ به کار می‌رود. فصاحت به شیوایی و روشنی کلام اشاره دارد، به این معنا که سخن بدون پیچیدگی‌های زبانی و با انتخاب واژگان مناسب ادا شود. بلاغت نیز بر رساندن معنای عمیق در قالب لفظی شیوا و اثرگذار دلالت دارد. بنابراین، فرد زبان‌آور کسی است که هم در انتخاب واژگان دقیق است و هم قادر است پیام خود را به گونه‌ای منتقل کند که در ذهن شنونده ماندگار شود.

در بسیاری از موارد، زبان‌آور به صورت کنایه برای اشاره به فصاحت استفاده می‌شود. این کاربرد کنایه‌آمیز نشان می‌دهد که توانایی سخنوری و بیان شیوای کلام، تا چه اندازه ارزشمند تلقی می‌شود. فردی که توانایی بالایی در سخن گفتن دارد، غالباً به عنوان نمادی از فصاحت و ذوق ادبی شناخته می‌شود و کلامش گواه بر تسلط او بر زبان و ظرافت‌های آن است.

لغت نامه دهخدا

( زبان آور ) زبان آور. [ زَ وَ ] ( نف مرکب ) شخص نطاق و خوب حرف زننده. ( فرهنگ نظام ). فصیح و بلیغ. ( ناظم الاطباء ). کنایه از فصیح. ( آنندراج ) ( بهارعجم ):
زبان آوری بود بسیارمغز
که او برگشادی سخنهای نغز.فردوسی.زبان آوری چرب گوی از میان
فرستاد نزدیک شاه جهان.فردوسی.دگر باره گردی زبان آوری
فریبنده مردی ز دشت هری.فردوسی.سپهبد زبان آوری نغزگوی
برون کرد و بسپرد نامه بدوی.( گرشاسب نامه ص 275 ).دبیر زبان آور از گفت شاه
جهان کرد بر نامه خوانان سیاه.نظامی.ز رومی تنی بود بس مهربان
زبان آوری کرد از هر زبان.نظامی.بزرگی زبان آور و کاردان
حکیمی سخنگوی و بسیاردان.سعدی ( بوستان ).هر که هست از فقیه و پیر و مرید
وز زبان آوران پاک نفس.سعدی ( گلستان ).چو بر پهلوی جان سپردن بخفت
زبان آوری بر سرش رفت و گفت.سعدی. || مردم شاعر. ( ناظم الاطباء ). کنایه از شاعر. ( آنندراج ) ( بهار عجم ). شاعر. ( مجموعه مترادفات ):
تا زبان آوران همه شده اند
یکزبان در ثنای آن دوزبان.مسعودسعد.زبان آوری کاندرین عدل و داد
ثنایت نگوید زبانش مباد.سعدی. || غماز و نمام. ( ناظم الاطباء ). بی باک و گستاخ در سخن. بدگو. زبان باز:
زبان آور بی خرد سعی کرد
ز شوخی ببد گفتن نیکمرد.سعدی ( بوستان ).چو سعدی که چندی زبان بسته بود
ز طعن زبان آوران رسته بود.سعدی ( بوستان ).رجوع به زبان آوری و زبان باز شود.
اَلسَن. بَلتَعی. حَرّاف ( در تداول ). فصیح. لیث. مِنطبق. ( منتهی الارب ). نطاق ( در تداول ).

فرهنگ معین

( زبان آور ) ( ~. وَ ) (ص مر. ) ۱ - خوش بیان. ۲ - شاعر، سخنور.

فرهنگ عمید

( زبان آور ) ۱. [مجاز] زبانور، خوش بیان، خوش صحبت، کسی که خوب سخن می گوید.
۲. [قدیمی] آن که با گستاخی سخن می گوید.
۳. [قدیمی] شاعر.

فرهنگ فارسی

( زبان آور ) ( صفت ) ۱ - آنکه گفتار و بیانی نیکو دارد نیکو بیان خوش صحبت. ۲ - شاعر سخنور.
شخص نطاق و خوب حرف زنند فصیح و بلیغ غماز و نمام

جمله سازی با زبان اور

گاه زهرت دهند و گاهی نوش گه زبان آوری و گه خاموش
ترک زبان آوری و قصه گیر چشم رضا بر کُن و بگشای گوش
مجال لاف زبان آوری به شعله نداد سلیم، طبع چو آب تو کشته آتش را
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال اعداد فال اعداد فال فرشتگان فال فرشتگان فال تاروت فال تاروت استخاره کن استخاره کن