ز پای اندرافتاد

لغت نامه دهخدا

ز پای اندرافتادن. [ زِ اَ دَاُ دَ ] ( مص مرکب ) از پای درآمدن. ناتوان شدن. کنایه از زبون گشتن. و رجوع به از پای اندرافتادن شود.
ز پای اندرافتاده. [ زِ اَ دَ اُ دَ/ دِ ] ( ن مف مرکب ) زبون شده. عاجزگشته. از پای درآمده، در اثر رنج بیماری، پیری و مانند آن:
من آنم ز پای اندرافتاده پیر
خدایا بفضل توام دست گیر.سعدی ( بوستان ).رجوع به از پای اندرافتاده شود.

جمله سازی با ز پای اندرافتاد

از گرسنگی چو او درافتاد ز پای آنگاه به گور می‌برندش سردست
چو میدانی که سرمست توام من ز پای افتاده از دست توام من
ز پای تا ننشیند سپهر ممکن نیست که زنگ از آینه ماه و سال برخیزد
هرکه شد نیست باشد او را هست هرکه افتد ز پای گیرد دست
برآورد از جگر آهی شغب‌ناک چو مصروعی ز پای افتاد بر خاک
دیدی که هم ز پای درآورد دست چرخ مردی که مرد بود بمیدان روزگار