بضاضه

لغت نامه دهخدا

( بضاضة ) بضاضة. [ ب َ ض َ ] ( ع مص )تنک پوست و آکنده گوشت گردیدن. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). نازک پوست شدن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ).
بضاضة. [ب ُ ض َ ] ( ع اِ ) آب اندک، یقال: ما فی السقاء بضاضة. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). آب اندک، یقال: ما فی السقاءبضاضة؛ در این مشک آب کمی هم نیست. ( ناظم الاطباء ).

جمله سازی با بضاضه

على عليه السلام در يكى از خطبه هاى مفصل خويش بهره نگرفتن از نيروى جوانى وسلامتى جسم و استفاده نكردن از فرصتهاى طلائى را مورد توبيخ قرار داده است و مىفرمايد: لم يمهدوا فى سلامه الا بدان و لم يعتبروا فى انف الاوان،فهل ينتظر اهل بضاضه الشباب الا حوانى الهرم. (108)  در ايام سلامت بدن،سرمايه اى مهيا نكردند، و در اولين فرصتهاى زندگى و نيرومندى درس عبرتىنگرفتند، و در درخشنده ترين ايام عمر را به رايگان از كف دادند، آيا كسى كه جوانىاهل تن پرورى بوده است، در پيرى جز شكستگى و ذلت را انتظار داشته باشد؟ پسجوانى در حال سپرى شدن است و سلامتى بهتحليل مى رود، كه بايد از اين نعمت حداكثر بهره را برد
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
سیالیت
سیالیت
درس
درس
شهرت
شهرت
مرسوله
مرسوله