امسح

لغت نامه دهخدا

امسح. [ اَ س َ ] ( ع ص ) کسی که شکم رانش ازجامه درشت ساییده باشد یا هر دو رانش بهم ساید. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). آنکه رانهایش در هم ساید اندر رفتن. ( تاج المصادر بیهقی ). آنکه رانهایش درهم کوبد در رفتن. ( مصادر زوزنی ). ذوالْمَسَح. ( اقرب الموارد ). و رجوع به مَسَح شود. || کسی که پای او برابر و هموار باشد. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). آنکه پایش هموار بر زمین نشیند. ( مهذب الاسماء ). کسی که اخمص ( باریکی کف پای که بزمین نرسد ) نداشته باشد. ( از اقرب الموارد ). ج، مُسح. ( اقرب الموارد ). || مکان امسح؛ جای سنگریزه ناک برابر. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). زمین هموار. ( از اقرب الموارد ). ج، اماسح. ( اقرب الموارد ). || زمین بی نبات. ( مهذب الاسماء ). || گرگ لاغر. ( از اقرب الموارد ) ( مهذب الاسماء ). || کسی که مردمک یک چشم او روشنایی نداشته باشد. ( از اقرب الموارد ). اعور. ابخق. ( المنجد ). || بسیار گردش کننده. ( از اقرب الموارد ) ( از المنجد ). || دروغزن. ( مهذب الاسماء ). کذاب. ( اقرب الموارد ) ( المنجد ). دروغگو بطریق مجاز مرسل. کذوب بملاحظه آنکه سیاح از غرایبی سخن می گوید که مردم باور نمی کنند. ( المرجع ). || مداهن. ( از المنجد ) ( المرجع ).

فرهنگ فارسی

کسی که شکم رانش از جامه درشت ساییده باشد یا هر دو رانش بهم ساید.

جمله سازی با امسح

قال على (ع ):... فان رسول الله (ص ) امرنى ان امسح يدى على ضرع شاه قد يبس ضرع ها، فقلت: يا رسول الله (ص )! بل امسح انت.

ان موسى خر ساجدا لله فاوحى الله تعالى اليه ارفع راءسك ياموسى و امر يدكفى موضع سجودك و امسح بها وجهك و ما نالته من بدنك فانه امان منكل سقم و داء و افة وعاهة
- شكا رجل إ ليالنبى صلى الله عليه و آله قساوة قلبه، فقال صلى الله عليه و آله: إ ذا اءردت اءن يلين قلبك فاءطعم المسكين و امسح راءس اليتيم (518).
فشكا اليه فاخذ قدحا من ما فتفل فيه ثم قال: امسح به جسدك.ففعل فبرى حتى لم يوجد فيه شى.