غذ

لغت نامه دهخدا

غذ. [ غ َذذ ] ( ع مص ) روان گردیدن ریم از جرح. ( منتهی الارب ): غَذَّ الجرح ُ غَذّاً؛ سال بما فیه من قیح و صدید، تقول: ترکت جرحه یغذ. ( اقرب الموارد ). || آماسیدن و ریم کردن جرح. ( منتهی الارب ).
- غذ چیزی؛ کاستن آن: غذ الشی ٔ؛ نقصه. ( اقرب الموارد ). و غضضت منه و غذذت؛ ای نقصته. ( نشوء اللغه العربیة ص 54 ).
- غذ حرکت یا غذ در حرکت؛ شتافتن در آن: غذ السیر و غذ فی السیر؛ اسرع. ( اقرب الموارد ).

فرهنگ فارسی

روان گردیدن ریم از جرح آماسیدن و ریم کردن جرج

جمله سازی با غذ

💡 تا غذی گردی بیامیزی بجان بهرخواری نیستت این امتحان

💡 مر مرا مدح مصطفی است غذی جان من باد جانش را به فدی

💡 آدمی را شود طعام و غذی بلکه او را شود تمام مذی

💡 مال و جان دوست را فدا کردند راحت دوستان غذی کردند

💡 مست آن راه چنان گردد کز سینه‌ش اگر غذی دوزخ سازی که پشیمان نشود

💡 امروز غذای تو دهند از جگر خاک فردا غذی خاک دهند از جگر تو

میسترس یعنی چه؟
میسترس یعنی چه؟
داشاق یعنی چه؟
داشاق یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز